hayat bir yaprak
مهربان ای فرشته قشگ آسمان از کدام قصه آمدی که لای لای عاشقانه ات هنوز
مرا به خواب سرزمین دور میبرد دستهای گرم تو مرا به شهر شادی و سرور میبرد
به سوی نور میبرد مهربان قصه گو از کدام قصه آمدی بگو
که پیش از این چشمهای من میزبان قطرههای سرد اشک بود قطره قطره شعرهای آه و غصه میسرود پیش از این چه دور بود آسمان به چشمهای من
این ستارهها به دستهای من آشنای من نگاه کن دلم با دلت چگونه خو گرفت
این تن غریب و بی پناه من چگونه عاشقانه از تن تو رنگ و بو گرفت
مهربان ای پرنده قشنگ آرزو از کدام قصه آمدی بگو باز هم برای من شعرهای عاشقانه را بخوان مهربان باز هم کنار من بمان .
خالی از هر چه که هست میشم….
از زمین سرد خاکی تا نگاهی عاشقانه ….
بغض شب توی گلو خیلی وقته که نشسته میدونم ….
با خودم میگم تلخی این زمونه رو میسپرم بدست باد ….
چشمامو میذارم روی هم , سیاهی پشت چشممو با یه رنگ خوب پاک میکنم…
یادمو میدزدمو میبرم به اوج خاطرات گرم تو ….
با دلم آخرین اسم تنهایی شبت رو فریاد میزنم ….
دست سردم میکشم تو خاطرات دلپذیر تو ……..
تا خیال ورت نداره فکر کنی رفتی از سرم ….
شمعدونی کنار باغچه رو در میارم …..
با یه بغل آرزوهای داغ داغ میکارمش تو خاک سبز دل تو ….
و از لحظه لحظههای خواندنم هراسی نخواهم داشت…
یکرنگی نگاهم و با خاطرات نگاه تو موزون میکنم …..
یه ریتم میسازم برای سکوت قصه مون ….
حالا چشممامو باز میکنم به امید بودنت ….
خالی از هر چه که هست …
هستی, نیستی, هستی ….. هستی …..
من به اندازهی تقدیر توام .. که به دست روشنت دل بسته
آسمون دل گرفته با منه گریه ..انگار که به من پیوسته
حس خوب داشتنت همرامه .. این به من گرمیبودن میده
من به این دلهره عادت دارم .. این تویی داره امونم میده
تو تموم عاشقانه ی منی .. که به هر جهت پر از احساسی
تو با دستای قشنگت داری .. پل رویا رو برام میسازی
من بدون تو یعنی یک مرداب .. میرسم به تیرگی یک خواب
بگو این تاریکیها با ما نیست .. در میاد از پشت ابرا مهتاب
عشق نام دیگر توست
آن چنان صبورانه عاشقت شدم
و زیر درگاه خانهات،
به انتظار گردش چشمانت نشستهام
که نسیم هم حسودی میکند!
پیدا که میشوی
سرانگشتانم مست میشوند
سبز میشوند
من امشب
پروانههایی را که
از دریچههای بارانی چشمانت پرواز کردند،
گردهم آوردم تا ببینند
که من دیوانه تو هستم
و چشم بسته کنار خیالت زندگی میکنم
تو در وجودم میرویی
آن چنانکه علفهای تازه در لابهلای
سنگفرشهای مخروبهای میروید
من میآیم تا تو را بر شانهام بگذارم
و از میان سایههای غلیظ تنهایی
و لحظه های عاجز زندگی بدون عشق
و سراب خاطرهها و روزمرگی لرزان
بیرون ببرم
آخر میدانی
جویباریست که به ابدیت میریزد
همیشه و به هر شکلی به راه خود خواهد رفت
چیزی توان توقف آن را ندارد
عشق را میگویم
عشق...
عشق نام دیگر توست
وقتی طنين صدايت کاشانه قلبم را پر کرد، روزگار خاکستری و شب های تاريک و
خموش زندگی و لحظه های تلخ عمرم را از ياد بردم.
وقتی چشمانت را که به وسعت دريا بود و به پاکی و زلالی آب بود به من دوختی
و لبهای زيبايت برايم سخن گفت ، زندگی ام رنگ تازه ای به خود گرفت
و تازه توانستم اميد را به گونه ای شاعرانه معنا کنم ...
آری ای پرنده کوچک قلبم، در کنار تو بودن و در رويای تو بودن برای من زيباست.
Power By:
LoxBlog.Com |