ACI HAYAT

hayat bir yaprak

رویای با تو بودن را نمی توان نوشت نمی توان گفت و حتی نمیتوان سرود
با تو بودن قصه شیرینی است به وسعت تلخی تنهایی
و داشتن تو فانوسی به روشنایی هر چه تاریکی در نداشتند
و...و من همچون غربت زدای در اغوش بی کران دریای بی کسی
به انتظار ساحل نگاهت می نشینم و می مانم تا ابد
وتا وقتی که شبنم زلال احساست زنگار غم را از وجودم بشوید
بانوی دریای من...
کاش قلب وسعت می گرفت شمع با پروانه الفت می گرفت
کاش توی جاده های زندگی خنده هم از گریه سبقت می گرفت.

---------------------------------------------------------------

گاه یک لبخند انقدر عمیق میشود که گریه می کنیم
گاه یک نغمه انقدر دست نیافتنی میشود که با ان زندگی می کنیم
گاه یک نگاه انچنان سنگین میشود چشمانمان رهایش نمی کند
گاه یک عشق انقدر ماندگار می شود که فراموشش نمی کنیم


 

نوشته شده در دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:,ساعت 14:34 توسط سعید| نظر بدهيد |

فعلا دلتنگی تنها نصیب من از همه ی زیبایی توست . این روزها می گذرند. ولی من به این سادگی از این روزهای تلخ نمی گذرم ………. چشمانم شب ترین است دلم ...

فعلا دلتنگی تنها نصیب من از همه ی زیبایی توست

….

این روزها می گذرند….

ولی من به این سادگی

از این روزهای تلخ نمی گذرم

……….

چشمانم شب ترین است
دلم دریاترین ..
رویایم ستاره ترین
و
عشقم کوه ترین…!
کجاست آن فرهادترین ؟

……….

رویاهایم را در کنار کسانی گذراندم که بودند ولی نبودند
همراه کسانی بودم که همراهم نبودن
وسیله کسانی بودم که هرگز آنها را وسیله قرار ندادم
دلم را کسانی شکستند که هرگز قصد شکستن دل آنها را نداشتم
و تو چه دانی که عشق چیست
عشق سکوتی است در برابر همه اینها !!!

……..

فکــر میــکردم تـو همــدردی!
ولــی نــه!
تــو هــم ، دردی….

………….

این روزها اگر کسی پیدا شد
که شماره تلفنت رو حفظ بود
حتماً قدرش رو بدون
خیلی باید خاطرت براش عزیز باشه

………………..

من تنها از یک چیز می ترسم و آن اینکه شایستگی رنجهایم را نداشته باشم.. سعید

…………………

ای مــتــرســکـــــ ! آنقدر دست‌هایت را باز نکن ، کسی‌ تو را در آغوش
نمی‌‌گیرد ، ایــســتــادگــی هــمــیــشــه تــنــهــایــی‌ مــیــاورد

…………….

بترسید از آدم هائی که عاشق نیستند ولی عاشقی کردن را خوب بلدند

……..

دلتنگی تنها نصیب من از زیبایی های توست

نوشته شده در دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:,ساعت 14:29 توسط سعید| نظر بدهيد |

از این راهرو یک نفر رد شده .. که عطرش همونه که تو می‌زنی
برای به زانو در آوردنم .. تو از مرگ حتی جلو میزنی

از این راهرو یک نفر رد شده .. مث وقتایی که تو ناراحتی
نفس میکشم با تمام وجود .. عجب عطر خوبی زده لعنتی

صدات میکنم تا همه بشنون .. جواب  صدام غیر  پژواک نیست
من اونقد شکستم حس میکنم .. که هیچ ارتفاعی خطرناک نیست

یه جوری دلم تنگ میشه برات .. محاله بتونی تصور کنی
گمونم نمیتونی حتی خودت .. جای خالیتو تو دلم پر کنی

نوشته شده در یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:,ساعت 23:16 توسط سعید| يک نظر |

دو دلم اول خط نام خدا بنویسم
یا که رندی کنم و نام تو را بنویسم

همه یک گفتم و دینم همه یکتایی بود
با کدامین قلم امروز دوتا بنویسم

ای که با حرف تو هر مسئله ای حل شدنیست
به خدا خود تو بگو نام که را بنویسم

صاحب قبله و قبله دو عزیزاند ولی
خوشتر آن است من از قبله نما بنویسم

آسمان مثل تو احساس مرا درک نکرد
باز غم نامه به بیگانه چرا بنویسم

تا به کی زیر چنین سقف سیاه و سنگین
قصه ی درد به امید دوا بنویسم

قلمم جوهرش از جوش و جراحت باقیست
پست باشم که پی نان و نوا بنویسم

بارها قصد خطر کردم و گفتی ننویس
پس من این بغض فرو خورده کجا بنویسم

بعد یک عمر ببین دست و دلم می‌لرزد
که من و تو به هم آمیزم و ما بنویسم

من و تو چون تن و جانند مخواه و مگذار
این دو را باز همین طور جدا بنویسم

شعر من با تو پر از شادی و شیرین کامیست
باز حتی اگر از سوگ و عزا بنویسم

با تو از حرکت دستم برکت می‌بارد
فرق هم نیست چه نفرین چه دعا بنویسم

از نگاهت به رویم پنجره ای را بگشای
تا درآن منظره ی روح گشا بنویسم

عشق آن روز که این لوح وقلم دستم داد
گفت هر شب غزل چشم شما بنویسم

نوشته شده در یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:,ساعت 22:59 توسط سعید| نظر بدهيد |

روزی دخترکی که در خانواده ای بسیار فقیرزندگی می‌کرد از خواهرش پرسیدمادرمان کجاست؟
خواهر بزرگش پاسخ داد که مادر در بهشت است؛ دخترک نمی‌دانست که مادر آنها به دلیل کار زیاد و بیماری صعب العلاج، چشم از جهان فرو بسته بود.
کریسمس نزدیک بود و دخترک مدام در مقابل ویترین یک فروشگاه کفش زنانه لوکس می‌ایستاد و به یک جفت کفش طلایی خیره می‌شد. قیمت کفش ۵۰ دلار بود و دخترک افسوس می‌خورد که نمی‌تواند کفش را بخرد.

کریسمس فرا رسید و پدر دو دختر که در معدن کار می‌کرد مبلغ ۴۰ دلار را برای هر کدام از بچه‌ها کنار گذاشت تا این که در هنگام تحویل سال به آنها داد. دخترک بسیار آشفته شد و فردای آن روز سریع کیف و کفش قدیمی‌اش را به بازار کالا‌های دست دوم برد و آن را با هر زحمتی که بود به قیمت ۱۰ دلار فروخت؛ سپس فورا به سمت کفش فروشی دوید و کفش طلایی را خرید. در حالی که کفش را به دست داشت، پدر و خواهرش را راضی کرد تا او را تا اداره پست همراهی کنند. وقتی به اداره پست رسیدند، دخترک به مأمور پست گفت که لطفاً این کفش را به بهشت بفرستید. مأمور پست و خانواده دختر سخت تعجب کردند؛ مأمور با لبخند گفت که برای چه کسی ارسال کنم؟ دخترک گفت که خواهرم گفته مادرم در بهشت است من هم برایش کفش خریدم تا در بهشت آن را بپوشد و در آنجا با پای برهنه راه نرود، آخر همیشه پای مادرم تاول داشت..

نوشته شده در یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:,ساعت 22:43 توسط سعید| نظر بدهيد |


خدایا بگذار مانند یک درخت به سوی تو قد بکشم

و مانند یک درخت ریشه هایم را به سوی تو روانه کنم

بگذار برگ هایم تکان بخورند با هر باد شاخه هایم به عشق توسرزنده و شاد شوند

هر برگ یک دعاست و هرچه هست از آن توست

بگذار باران تو فرو ریزد مانند شادی و مانند رنج تا من همیشه به یاد تو باشم ...

آنوقت آواز سرخواهم داد وهربرگ من ستایش تو را زمزمه خواهد کرد ...

 

نوشته شده در شنبه 20 اسفند 1390برچسب:,ساعت 22:40 توسط سعید| نظر بدهيد |


یکنفر در هـمین نزدیکــی ها
چــیزی
به وسعت یک زنــدگی برایت جا گذاشته است
خیالـــت راحت باشد
آرام چشمهایت را ببــند
یکنفر برای همه نگرانـــــی هایت بیــدار است
یکنفر که از همه زیبایی های دنیــا
تـنهـا تـــو را بـــــاور دارد...

نوشته شده در شنبه 20 اسفند 1390برچسب:,ساعت 19:58 توسط سعید| نظر بدهيد |

وقتی دلگیری و تنها

خالی تر از سکوتم ، از نا سروده سرشار

حالا چه مانده از من ؟... یک مشت شعر بیمار

انبوهی از ترانه ، با یاد صبح روشن

اما... امید باطل... شب دائمی ست انگار

با تار و پود این شب باید غزل ببافم

وقتی که شکل خورشید ، نقشی ست روی دیوار

دیگر مجال گریه از درد عاشقی نیست

بار ترانه ها را از دوش عشق بردار

بوی لجن گرفته انبوه خاطراتم

دیروز: رنگ وحشت ، فردا: دوباره تکرار

وقتی به جرم پرواز باید قفس نشین شد

پرواز را پرنده ! دیگر به ذهن مسپار

شاید از ابتدا هم تقدیر من سفر بود

کوچی بدون مقصد از سرزمین پندار

از پوچ پوچ رویا ، تا پیچ پیچ کابوس

از شوق زنده بودن... تا خنده ای سرِ دار

نوشته شده در شنبه 20 اسفند 1390برچسب:,ساعت 19:47 توسط سعید| نظر بدهيد |


Power By: LoxBlog.Com

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد